میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دامان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
با کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

#قیصر_امین_پور


دلم وقتی که می گیرد تو می آیی به دیدارم
به من آهسته می گویی " عزیزم دوسـتت دارم "

سرم بر شانه ات ، باور ندارم پیش من باشـی
تورا در خواب میبینم بگو یا این که بیدارم ؟

نوازش می کنی با مهربـانی گونه هایم را
چه رقصی دارد انگشتت به روی بغض تبدارم

کنار لحظه های تو دو فنجان قهوه می ریزم
اگرچه تلخ ، شیرین است با لبخندِ هر بارم

کتابی میگذاری روی میزم مهربان من
و مـی گویی به آرامی که این هم آخرین کارم

غروب شنبه ای دیگر برایم شعر میخوانی
تمام هفته را من از هوای عشق سرشارم

تنم خورشید میخواهد کنار ساحل امنت
من ازشبهای برف آلوده ی این شهر بیزارم

دلم ابریست از دست تمام بی تو بودن ها
اگر باران بیاید باز می آیی به دیدارم ؟

؟



عاشقم
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا؟.
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟
عشق کجا ؟
طاقت اغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
من دلداده به اهی
نشستیم
تو در قلب و
من خسته به چاهی
گنه از کیست ؟
از ان پنجره باز ؟
از ان لحظه آغاز؟
از ان چشم گنه کار؟
از ان لحظه دیدار ؟
کاش میشد گنه پنجره و لحظه و چشمت . همه بر دوش بگیرم
جای ان یک شب مهتاب تورا تنگ در اغوش بگیرم.

یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهیبه خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل منبه ناگه دست و پای خویش را گم می کنی گاهی
چنان دریا ، نا آرام و توفانی تو روحم رااسیر موجهای پر تلاطم می کنی گاهی
دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیریندر آن لحظه که نامم را ترنم می کنی گاهی
همه شعر و غزلهای پر احساس مرا با شوقتو می خواهی و زیر لب تبسم می کنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشقیقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام 

باز به دنبال پریشانی‌ام 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست 

در پی ویران شدنی آنی‌ام 

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی 

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام 

دلخوش گرمای کسی نیستم 

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام 

آمده‌ام با عطش سال‌ها 

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام 

ماهی برگشته ز دریا شدم 

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام 

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت 

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟ 

حرف بزن ابر مرا باز کن 

دیر زمانی است که بارانی‌ام 

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست 

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام 

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟ 

ها نکشانی به پشیمانی‌ام! 


محمدعلی بهمنی


چو در بستی به روی من، به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم


چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم درتو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم


خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یکروتر

من اینها هردو با آیینه دل روبرو کردم


فشردم با همه مستی، به دل سنگ صبوری را

ز حال گریه ی پنهان، حکایت با سبو کردم


فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم


"صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم"


ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان، رفتم.

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم


تو با اغیار پیش چشم من، می در سبو کردی

من از بیم شماتت، گریه، پنهان در گلو کردم


حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری

در این هنگامه، من کاری که کردم، یاد او کردم


از این پس شهریارا ! ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم


 


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخه ی سنگین ز بار و برگ

خامش ، بر آستان مهراب عشق بود


من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه میچکد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهای تو شبنم سپید


گوئی فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهای کوچکشان چنگ میزدند

در عطر عود و ناله ی اسپند و ابر و دود

محراب را ز پاکی خود رنگ میزدند


پیشانی بلند تو در نور شمع ها 

آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقه های نقره نشانش نشسته بود

در زیر پلک های تو رویای روشنی


من تشنه صدای تو بودم که میسرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند

افسانه های کهنه لبریز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد

بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید

من شعله ور در آتش آن لحظه ی درنگ


گفتم خموش«آری» و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز 

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو


فروغ فرخزاد



گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟


قیصر امین پور


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت 24 مووی | 24movie.org | دانلود رایگان فیلم و سریال قیمت توراروپا کمپ معرفی کالا فروشگاهی خرید زعفران